داستان یک عملیات پارتیزانی

    Home  /  جشن  /  داستان یک عملیات پارتیزانی

داستان یک عملیات پارتیزانی Image

داستان یک عملیات پارتیزانی

به گزارش صد کادو، هیچ کدام از قول و قرارهایی که ابوالحسن بنی صدر به مردم مظلوم خرمشهر می داد، عملی نمی شد. از سوی حضرت امام خمینی(ره) به فرماندهی کل نیروهای مسلح ایران برگزیده شده بودند، اما در عمل با واگذاری اسلحه های ارتش به مردم و سپاه مخالفت می کردند. به همین خاطر، در خرمشهر علاوه بر این که نیروی کافی وجود نداشت تا با دشمن بجنگد، اسلحه کافی هم در اختیار کسانی که حضور داشتند نبود.

به گزارش صد کادو به نقل از ایسنا، عبدالحسین مرشدی از مدافعان خرمشهر و رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس در خاطرات خود ضمن اشاره به اولین درگیری مسلحانه با عراقی ها در خرمشهر روایت می کند: «اولین شبی که ما سه نفر مسلح به بمب بودیم، منتظر ماندیم تا وقتی هوا کاملا تاریک شد به سمت گمرک حرکت کردیم تا ضربه ای به دشمن بزنیم. در بین رزمندگان کم کم جلو رفتیم تا به کنار دیواری رسیدیم که در واقع، آنجا خط مقدم جبهه محسوب می شد. فاصله ما با دشمن از آنجا کمتر از ۵۰ متر بود.

گاهی صدای تیراندازی عراقی ها شدت پیدا می کرد و گاهی هم کاهش می یافت. در تاریکی شب، تانک ها جلو نمی آمدند و پیدا کردن آنها بسیار دشوار بود اما از صدای حرکت تانک ها می فهمیدیم که فاصله شان دور است. در آن وضعیت، ما نمی توانستیم با آن بمب های دستی، کاری بکنیم؛ در نتیجه تا نیمه های شب هیچ اقدامی نکردیم. اما حدود ساعت ۱ صبح تصمیم گرفتیم هر طور شده داخل نیروهای عراقی نفوذ نماییم. هوا خیلی تاریک بود، عکس العمل عراقی ها مثل آتش زیر خاکستر می ماند و در واقع شبیخون زدن ما ریسک بسیار بزرگی بود. آن شب پس از اینکه جبهه کاملا ساکت شد و صدای تیراندازی ها قطع شد. ما سه نفر خیلی آهسته و آرام از پناه یک دیوار بلند، خویش را به عراقی ها نزدیک کردیم و به خاطر نزدیکی بیش از اندازه، در بعضی قسمت ها سینه خیز به جلو می رفتیم؛ تا این که صدای صحبت کردن عراقی ها را از پشت بام منزلی می شنیدیم که با زبان عربی، ولی خیلی آرام حرف می زدند.

ما داخل گودالی نشسته بودیم و اطرافمان را نگاه می کردیم که ناگهان یک گلوله منور بالای سرمان روشن شد و تا چند دقیقه اطرافمان مثل روز روشن شد. ابتدا خودمان را جمع و جور کردیم تا دشمن ما را نبیند و از سویی از همان فرصت کم و از روشنایی منور بهره برده و اطراف مان را کاملا شناسایی کردیم تا هدف مناسبی را پیدا نماییم که ارزش بمب انداختن داشته باشد. در همان لحظات کوتاه، یک خودور عراقی را دیدیم که کنار دیواری پارک شده بود. به بچه ها گفتم: «من می روم آن خودرو را به آتش می کشم.» محمدی اظهار داشت: «عبدالحسین تنها کجا می روی؟ من هم همراهت می آیم. تنهایی خوب نیست.» دو نفری خیلی آهسته و سینه خیز به طرف آن خودرو حرکت کردیم. وقتی کاملا نزدیک شدیم، با کمی دقت متوجه شدم داخل خودرو، که لندرور بود، دو نفر خوابیده بودند، چون هیچ حرکتی نداشتند.

قلبم بشدت می زد و به طپش افتاده بود، لحظه ای آرام نمی گرفت. دست هایم می لرزید؛ این نخستین مأموریت جنگی ما محسوب می شد! به سختی کبریت را کشیدم و به سر فتیله نزدیک کردم. اما باد شعله کبریت را خاموش کرد. با ترس و لرز بیشتر برای دومین بار کبریت را روشن کردم و به سر فتیله نزدیک کردم. وقتی فتیله کاملا آتش گرفت، با دست راستم بطری را به طرف خودرو عراقی پرتاب کردم و پیش از این که ببینم بمب دستی به هدف خورده یا خیر، فرار را بر قرار ترجیح داده و با سرعت از آن محل فاصله گرفتیم. در حین فرار و در مسیری که می رفتیم، عالی پور هم به ما افزوده شد و سه نفری با سرعت هرچه تمام تر می دویدیم و از محل دور می شدیم. عراقی ها که تقریبا غافلگیر شده بودند، بی محابا و بدون هدف پشت سر ما را به رگبار بسته بودند. در حین دویدن، من یک لحظه برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. خودرو عراقی آتش گرفته و درحال سوختن بود و از فاصله دورتر صدای «حریق! حریق!» عراقی ها شنیده می شد. آن شب در حالیکه به محل نیروهای خودی رسیده بودیم، چیزی نمانده بود که بچه های خودمان ما را به رگبار ببندند، اما به خیر گذشت. این نخستین مأموریت ما با کوکتل مولوتف بود که به خوبی انجام گرفت.

یکی از مسیرهایی که دشمن قصد داشت وارد شهر بشود، از سوی جاده اهواز یا همان سمت پلیس راه بود. عراقی ها از آن سمت هم کاملا به جلو آمده بودند و نبردی سخت در گوشه و کنار جبهه شمالی شهر ادامه داشت. محور و مسیر دیگر پیشروی دشمن همان جاده اصلی شلمچه به پل نو و سپس به گمرک بود، با این وجود، لحظه به لحظه محاصره خرمشهر تنگ تر می شد. باآنکه عراقی ها از لحاظ استعداد نیرو و مدرن بودن تجهیزات و سلاح برتری قابل ملاحظه ای نسبت به نیروهای ما داشتند، اما شجاعت و از خودگذشتگی مدافعان خرمشهر سبب می شد که آنها به سهولت نتوانند به اهداف خود، یعنی تصرف کامل شهر، برسند.

حد فاصل شلمچه تا پل نو که قریب به ۱۷ کیلومتر است، نبردهای سختی بین مدافعان و متجاوزین عراقی انجام گرفت و رزمندگان بسیاری در همین فاصله به لقاءالله پیوستند و مجروحان فراوانی جان فشانی کردند تا عراقی ها نتوانند به سهولت به اهداف خود برسند. دشمن به جهت اینکه بهتر بتواند خرمشهر را محاصره و سپس تصرف نماید، از مرز پاسگاه زید هم به سمت ایستگاه راه آهن حسینیه یورش آوردند و جاده اهواز ـ خرمشهر را اشغال کرده و سپس به سمت پلیس راه ادامه مسیر دادند. روبه روی پلیس راه ساختمان های پیش ساخته ای وجود داشت که نیروهای ایران در آنجا مستقر و متمرکز بودند و راه پیشروی دشمن را در همان محل سد می کردند.

آن زمان هیچ کدام از قول و قرارهایی که دکتر ابوالحسن بنی صدر، رئیس جمهور، به مردم مظلوم خرمشهر می داد، عملی نمی شد. با عنایت به این که ایشان از سوی حضرت امام خمینی(ره) به فرماندهی کل نیروهای مسلح ایران برگزیده شده بودند، اما در عمل با واگذاری اسلحه های ارتش به مردم و سپاه مخالفت می کردند. به همین خاطر، در خرمشهر علاوه بر این که نیروی کافی وجود نداشت تا با دشمن بجنگد، اسلحه کافی هم در اختیار کسانی که حضور داشتند نبود. تانک و توپخانه هایی که بنی صدر وعده می داد که بزودی به کمک مردم خرمشهر می آید، هیچگاه وارد شهر نشد. آن زمان من نمی دانستم آیا نیروی منسجم و منظمی وجود دارد که به خرمشهر نمی آید یا این که عمداً تانک و توپ و نیروی کافی به خرمشهر وارد نمی شد. من در حدی نبودم که در این مورد قضاوت کنم، اما هرچه بود فقدان سلاح سنگین و نبود نیروی کافی برای آن روزهای سخت خرمشهر، فاجعه بزرگی به حساب می آمد. واقعاً بسیار ناراحت کننده است که انسان دشمن را در شهر و دیار خود ببیند، اما اسلحه ای نداشته باشد که او را بزند.

با این حال، نیروهای موجود در خرمشهر به صورت گروههای چریکی با دشمن به جنگ و ستیز برمی خاستند. مثلا گروههای چریکی که دانشجویان دانشکده افسری تشکیل داده بودند «دانش» نام داشت. هر دانشجو تعداد ۱۰ نفر از سربازان لشکر۹۲ زرهی اهواز را تحت امر خود می گرفت که آنها فقط تفنگ ژ۳ و آر. پی. جی۷ داشتند. ضمناً سربازان تحت امر، سرباز وظیفه نبودند، بلکه سربازان احتیاط بودند که سال۵۶، یعنی سالهای پیش از انقلاب، خدمت وظیفه خویش را تمام کرده بودند که بر حسب نیاز مجدداً به خدمت فراخوانده شدند.

با توجه به این که ما چند نفر جوان مسجدسلیمانی مسلح به بمب شده بودیم، لازم و ضروری بود که جزء گروه و سازمانی قرار بگیریم و با همکاری آنها مأموریت محوله را انجام بدهیم. از طرفی می خواستیم در ارتباط با کارهای روزمره کمی هم آزادی عمل داشته باشیم و خودمان را محدود نکنیم. جنگ در خرمشهر جنگی چریکی و پارتیزانی بود، حتی پرسنل گردان دژ که یک یگان منظم و منسجم بودند هم در داخل شهر به صورت گروهی عمل می کردند.

منبع:

منبع: دفاع از خرمشهر، کریمی، قاسم، تهران، ایران سبز، ۱۳۹۵

منبع:

Author | صدکادو Comments | دیدگاه‌ها برای داستان یک عملیات پارتیزانی بسته هستند Date | 12/06/2023